همسایه مشکوک
پارت۶
از روزی که ات فهمید یونجون واقعاً همسایهاشه، اوضاع تغییر کرده بود. نه که هر روز بره زنگ بزنه و بخواد عکس بگیره—برعکس، سعی میکرد عادی رفتار کنه. ولی یونجون؟ انگار از پیدا شدن این راز لذت میبرد.
تقریباً هر روز به بهونهای میومد.
یک روز گفت نمک نداره. روز بعد قهوهاش تموم شده. روز بعدش هم… خب، راستش هیچ بهونهای نداشت، فقط اومده بود.
اون عصر بارونی، ات روی کاناپه نشسته بود و آهنگهای TXT رو با هدفون گوش میکرد. درست وقتی که به قسمت موردعلاقهاش رسید، در زدند. با عجله هدفون رو برداشت و رفت در رو باز کرد.
یونجون جلوی در بود، با یک کاپشن مشکی و همون لبخند نصفهنیمهی خاصش.
— «میدونم سرت شلوغه، ولی میشه بیای کمکم؟»
— «چی شده؟»
— «گیروکس بالکنم گیر کرده.»
ات ابرو بالا انداخت.
— «گیرِ چی؟»
— «گیرِ قلاب لباسای شسته شدهم… خب، تو که قدت کوتاهتره، راحتتر میتونی بری زیرش!»
ات خندید، ولی با او رفت. توی بالکن یونجون، بوی بارون و عطر لباسهای تازه شسته شده فضا رو پر کرده بود. ات کمی خم شد تا گیر رو باز کنه، اما همون لحظه پایش لیز خورد.
قبل از اینکه زمین بخوره، یونجون سریع بازویش رو گرفت.
لحظهای سکوت شد. فاصلهشان… خیلی کم بود. قلب ات توی سینهاش کوبیده میشد و نفسش گرم روی گونهاش حس میشد.
— «مواظب باش، همسایه… نمیخوام اولین همسایهام رو از دست بدم.»
یونجون این را با لحنی گفت که نصفش شوخی بود، نصفش… نه.
ات سعی کرد نگاهش رو بدزده:
— «باشه… ولی دفعه بعد خودت کاراتو انجام بده.»
یونجون خندید و وقتی که گیر رو باز کردند، ناگهان گفت:
— «میدونی… من توی این مدت، با همهی کارا و کنسرتا، کمتر پیش اومده اینقدر راحت با یکی حرف بزنم.»
ات مکث کرد.
— «من که کار خاصی نکردم.»
— «دقیقاً همونش خاصه. همه میخوان ازم چیزی بگیرن—عکس، امضا، توجه… ولی تو فقط خودت هستی.»
ات لبخند محوی زد.
— «خب، امیدوارم این برایت کافیه.»
یونجون کمی جلوتر آمد و آرام گفت:
— «شاید… حتی بیشتر از کافی.»
صدای بارون دوباره شروع شد، ولی برای ات، تنها چیزی که میشنید ضربان قلب خودش بود.
از اون روز به بعد، همسایه بودنشون فقط به اشتراک گذاشتن دیوار محدود نمیشد—حالا یک جورهایی… قلبهاشون هم دیوار مشترک پیدا کرده بود.
پایان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیکشن
#فیک
#یونجون
#تی_اکس_تی
#فن_فیک
از روزی که ات فهمید یونجون واقعاً همسایهاشه، اوضاع تغییر کرده بود. نه که هر روز بره زنگ بزنه و بخواد عکس بگیره—برعکس، سعی میکرد عادی رفتار کنه. ولی یونجون؟ انگار از پیدا شدن این راز لذت میبرد.
تقریباً هر روز به بهونهای میومد.
یک روز گفت نمک نداره. روز بعد قهوهاش تموم شده. روز بعدش هم… خب، راستش هیچ بهونهای نداشت، فقط اومده بود.
اون عصر بارونی، ات روی کاناپه نشسته بود و آهنگهای TXT رو با هدفون گوش میکرد. درست وقتی که به قسمت موردعلاقهاش رسید، در زدند. با عجله هدفون رو برداشت و رفت در رو باز کرد.
یونجون جلوی در بود، با یک کاپشن مشکی و همون لبخند نصفهنیمهی خاصش.
— «میدونم سرت شلوغه، ولی میشه بیای کمکم؟»
— «چی شده؟»
— «گیروکس بالکنم گیر کرده.»
ات ابرو بالا انداخت.
— «گیرِ چی؟»
— «گیرِ قلاب لباسای شسته شدهم… خب، تو که قدت کوتاهتره، راحتتر میتونی بری زیرش!»
ات خندید، ولی با او رفت. توی بالکن یونجون، بوی بارون و عطر لباسهای تازه شسته شده فضا رو پر کرده بود. ات کمی خم شد تا گیر رو باز کنه، اما همون لحظه پایش لیز خورد.
قبل از اینکه زمین بخوره، یونجون سریع بازویش رو گرفت.
لحظهای سکوت شد. فاصلهشان… خیلی کم بود. قلب ات توی سینهاش کوبیده میشد و نفسش گرم روی گونهاش حس میشد.
— «مواظب باش، همسایه… نمیخوام اولین همسایهام رو از دست بدم.»
یونجون این را با لحنی گفت که نصفش شوخی بود، نصفش… نه.
ات سعی کرد نگاهش رو بدزده:
— «باشه… ولی دفعه بعد خودت کاراتو انجام بده.»
یونجون خندید و وقتی که گیر رو باز کردند، ناگهان گفت:
— «میدونی… من توی این مدت، با همهی کارا و کنسرتا، کمتر پیش اومده اینقدر راحت با یکی حرف بزنم.»
ات مکث کرد.
— «من که کار خاصی نکردم.»
— «دقیقاً همونش خاصه. همه میخوان ازم چیزی بگیرن—عکس، امضا، توجه… ولی تو فقط خودت هستی.»
ات لبخند محوی زد.
— «خب، امیدوارم این برایت کافیه.»
یونجون کمی جلوتر آمد و آرام گفت:
— «شاید… حتی بیشتر از کافی.»
صدای بارون دوباره شروع شد، ولی برای ات، تنها چیزی که میشنید ضربان قلب خودش بود.
از اون روز به بعد، همسایه بودنشون فقط به اشتراک گذاشتن دیوار محدود نمیشد—حالا یک جورهایی… قلبهاشون هم دیوار مشترک پیدا کرده بود.
پایان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیکشن
#فیک
#یونجون
#تی_اکس_تی
#فن_فیک
- ۲.۸k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط